یکی متفق بود بر منکریگذر کرد بر وی نکو محضرینشست از خجالت عرق کرده رویکه آیا خجل گشتم از شیخ کوی!شنید این سخن پیر روشن روانبر او بربشورید و گفت ای جواننیاید همی شرمت از خویشتنکه حق حاضر و شرم داری ز من؟نیاسایی از جانب هیچ کسبرو جانب حق نگه دار و بسچنان شرم دار از خداوند خویشکه شرمت ز بیگانگان است و خویش
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:48 صبح
|
() نظر
زلیخا چو گشت از می عشق مستبه دامان یوسف درآویخت دستچنان دیو شهوت رضا داده بودکه چون گرگ در یوسف افتاده بودبتی داشت بانوی مصر از رخامبر او معتکف بامدادان و شامدر آن لحظه رویش بپوشید و سرمبادا که زشت آیدش در نظرغم آلوده یوسف به کنجی نشستبه سر بر ز نفس ستمکاره دستزلیخا دو دستش ببوسید و پایکه ای سست پیمان سرکش درآیبه سندان دلی روی در هم مکشبه تندی پریشان مکن وقت خوشروان گشتش از دیده بر چهره جویکه برگرد و ناپاکی از من مجویتو در روی سنگی شدی شرمناکمرا شرم باد از خداوند پاکچه سود از پشیمانی آید به کفچو سرمایه? عمر کردی تلف؟شراب از پی سرخ رویی خورندوز او عاقبت زرد رویی برندبه عذرآوری خواهش امروز کنکه فردا نماند مجال سخن
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:42 صبح
|
() نظر
پلیدی کند گربه بر جای پاکچو زشتش نماید بپوشد به خاکتو آزادی از ناپسندیدههانترسی که بر وی فتد دیدههابراندیش از آن بنده? پر گناهکه از خواجه مخفی شود چند گاهاگر بر نگردد به صدق و نیازبه زنجیر و بندش بیارند بازبه کین آوری با کسی بر ستیزکه از وی گزیرت بود یا گریزکنون کرد باید عمل را حسابنه وقتی که منشور گردد کتابکسی گرچه بد کرد هم بد نکردکه پیش از قیامت غم خود بخوردگر آیینه از آه گردد سیاهشود روشن آیینه? دل به آهبترس از گناهان خویش این نفسکه روز قیامت نترسی ز کس
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:28 صبح
|
() نظر
غریب آمدم در سواد حبشدل از دهر فارغ سر از عیش خوشبه ره بر یکی دکّه دیدم بلندتنی چند مسکین بر او پای بندبسیچ سفر کردم اندر نفسبیابان گرفتم چو مرغ از قفسیکی گفت کاین بندیان شبروندنصیحت نگیرند و حق نشنوندچو بر کس نیامد ز دستت ستمتو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟نیاورده عامل غش اندر میاننیندیشد از رفع دیوانیانوگر عفتت را فریب است زیرزبان حسابت نگردد دلیرنکونام را کس نگیرد اسیربترس از خدای و مترس از امیرچو خدمت پسندیده آرم به جاینیندیشم از دشمن تیره رایاگر بنده کوشش کند بندهوارعزیزش بدارد خداوندگاروگر کُند رای است در بندگیز جان داری افتد به خربندگیقدم پیش نه کز ملک بگذریکه گر بازمانی ز دد کمتری
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:21 صبح
|
() نظر
یکی را به چوگان مِه دامغانبزد تا چو طبلش بر آمد فغانشب از بی قراری نیارست خفتبر او پارسایی گذر کرد و گفتبه شب گر ببردی بر شحنه، سوزگناه آبرویش نبردی به روزکسی روز محشر نگردد خجلکه شبها به درگه برد سوز دلهنوز ار سر صلح داری چه بیم؟در عذرخواهان نبندد کریمز یزدان دادار داور بخواهشب توبه تقصیر روز گناهکریمی که آوردت از نیست هستعجب گر بیفتی نگیردت دستاگر بندهای دست حاجت برآرو گر شرمسار آب حسرت ببارنیامد بر این در کسی عذر خواهکه سیل ندامت نشستش گناهنریزد خدای آبروی کسیکه ریزد گناه آب چشمش بسی
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:13 صبح
|
() نظر