همی یادم آید ز عهد صغرکه عیدی برون آمدم با پدربه بازیچه مشغول مردم شدمدر آشوب خلق از پدر گم شدمبرآوردم از بی قراری خروشپدر ناگهانم بمالید گوشکه ای شوخ چشم آخرت چند باربگفتم که دستم ز دامن مداربه تنها نداند شدن طفل خردکه مشکل توان راه نادیده بردتو هم طفل راهی به سعی ای فقیربرو دامن راه دانان بگیرمکن با فرومایه مردم نشستچو کردی، ز هیبت فرو شوی دستبه فتراک پاکان درآویز چنگکه عارف ندارد ز در یوزه ننگمریدان به قوت ز طفلان کم اندمشایخ چو دیوار مستحکم اندبیاموز رفتار از آن طفل خردکه چون استعانت به دیوار بردز زنجیر ناپارسایان برستکه درحلقه? پارسایان نشستاگر حاجتی داری این حلقه گیرکه سلطان از این در ندارد گزیربرو خوشه چین باش سعدی صفتکه گردآوری خرمن معرفتالا ای مقیمان محراب انسکه فردا نشینید بر خاک قدسمتابید روی از گدایان خیلکه صاحب مروت نراند طفیلکنون با خرد باید انباز گشتکه فردا نماند ره بازگشت
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 11:9 صبح
|
() نظر