یکی را به چوگان مِه دامغانبزد تا چو طبلش بر آمد فغانشب از بی قراری نیارست خفتبر او پارسایی گذر کرد و گفتبه شب گر ببردی بر شحنه، سوزگناه آبرویش نبردی به روزکسی روز محشر نگردد خجلکه شبها به درگه برد سوز دلهنوز ار سر صلح داری چه بیم؟در عذرخواهان نبندد کریمز یزدان دادار داور بخواهشب توبه تقصیر روز گناهکریمی که آوردت از نیست هستعجب گر بیفتی نگیردت دستاگر بندهای دست حاجت برآرو گر شرمسار آب حسرت ببارنیامد بر این در کسی عذر خواهکه سیل ندامت نشستش گناهنریزد خدای آبروی کسیکه ریزد گناه آب چشمش بسی
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/27:: 10:13 صبح
|
() نظر