هرگز این قصه ندانست کسی آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست سر فرو داشت نمی گفت سخن نگهش از نگهم داشت گریز مدتی بود که دیگر با من بر سر ِ مهر نبود آه ، این درد مرا می فرسود :« او به دل عشق ِ دگر می ورزد »گریه سر دادم در دامن ِ اوهای هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد ! بر سرم دست کشید در کنارم بنشست بوسه بخشید به من لیک می دانستم که دلش با دل ِ من سرد شده است !
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/1/26:: 12:34 عصر
|
() نظر