دستاشو مشت کـرده بود…
پرسـیدم توی مشتت چـیه؟!
گفت : خودتـ نگـاه کن
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم…
توی دستاش چیزی نبود!!!
گفتم : چیزی نیست کـه…!
دستامــو که توی دستاش بود فشـــرد و گفت:
نبــود…ولی “حــالا هست”!
دستام گرم شد و اون لبخند زد…
کلمات کلیدی: