به نام آنکه عشق را در جویبارهای قلبم جاری ساخت
من آرامشم
آرامشی که در دلت آشوب به پا میکند.
آرامشی که با خندههایش جهان را دگرگون میسازد.
آری من آرامشم، آرامشی که برای دیگران طوفانی سهمگین است.
و...
در این میان من طوفانی را احساس میکنم، طوفانی که از جنس من است.
طوفان از جنس آرامش...
( آرامــــش )
با عجله از تاکسی پایین میشم به سمت خونه سرمدی میرم ...
زنگ رو فشار میدم که صدای خواب الودش توی اف اف میپیچه...
_ بله؟....بفرمایید
با لحنی که پر از اضطراب میگم
- سلام استاد... محمدیم ... قرار بود پروژهای رو که من و خانم اسماعیلی باید روش کار میکردیم رو....امروز بهتون تحویل بدیم ولی شما نیومدید و منم مجبور شدم بیام اینجا.
_ سلام عزیزم....بیا تو .... من یکم کسالت دارم و دکتر گفته که فعلا هوای سرد بهم نخوره بهتره.
با یاد نگاههای خشمگین طوفان وقتی از سرمدی حرف میزدم...
وایــــی تو دلم میگم،بعد هم با من من میگم
_ استاد انشالله حالتون بهتر بشه ... منم دیگه مزاحمتون نمیشم این پروژه رو هم میبرم هر وقت که اومدید بهتون تحویل میدم.
برای لحظهای حس میکنم سرمدی هول شده.
_ عه...عزیزم... من امروز از طریق ایمیل قرار تمامی نمرات رو بفرستم... نکنه تو دلت میخواد صفر بگیری
توی دلم به درکی میگم ولی با یاداوری مرسده که انقدر برای این پروژه زحمت کشیده
در حالی که تنها نگاه اخمالود طوفان توی ذهنمه میگم.
_ نه استاد...در رو بزنید تا بیام داخل...
با شنیدن تقهای که نشون از باز شدن در میده آهسته در خونه رو باز میکنم و وارد حیاط بزرگی که پیش رومه میشم.
بی توجه به زیبایی که اطرافمه به سمت در سالن پا تند میکنم و دستگیره در رو فشار میدم که با قفل بودنش روبهرو میشم.
پوف کلافهای میکشم که همون لحظه سرمدی رو در حالی که یه رودشام به تن داره به سمت در میاد...
در سالن رو باز میکنه و با لحنی که ترس رو تو دلم میندازه میگه
_ بیا تو.... من عادت دارم شبا در خونه رو قفل کنم... بعدم نمیدونستم یه دخترخوشگل قراره صبح بیاد پیشم.
با ترس بهش نگاه میکنم و میخوام قدمی به عقب بردارم که دستم رو محکم میکشه و به داخل سالن میبره.
در حالی که من رو دنبال خودش میکشونه در رو قفل میکنه و کلید رو هم روش میزاره.
موهام رو از روی مقنعه چنگ میزنه و با صدایی که حالا میفهمم گرفتگیش به خاطر مستی بوده نه کسالت شروع میکنه به حرف زدن.
_ که تو میخواستی از من مدرک جمع کنی...میخواستی من رو بزنی زمین... حالا از من فیلم میگیری اره... دمار از روزگارت در میارم ....دختره جنده حروم زاده...
تنها میتونم با ترس بهش خیره بشم و اجازه بدم اشکام گونهام رو خیس کنن...
که اون با دیدن اشکام انگار بهش جنون دست بده سرم رو محکم به دیوار پشت سرم میکوبه و با حرص شروع میکنه به بوسیدن...
بوسیدنی که توش هیچ حسی نیست...
با هر بوسهای که اون میزنه حس میکنم به شوهرم...به طوفانم خیانت کردم...
برای همین با دو دست محکم به تخت سینش میزنم که باعث میشه ازم فاصله بگیره...
منم فرصت رو غنیمت میشمرم و به سمت در سالن میرم که موهام از پشت کشیده میشه و باعث میشه جیغ بزنم...
تا به سمتش برم میگردونه سیلی محکمی توی گونهام میزنه و در همون حال با صدایی که پر از شهوت میگه.
_ حالا بهتره یه ذره به من سرویس بدی...من خشن دوست دارم ...فهمیدی گ.ه سگ....بی شرف...
با یه دست من رو روی زمین سرد پذیرایی میخوابونه و با دست دیگهاش بند رودشام رو باز میکنه و باهاش دوتا دستای من رو میبنده.
با صدای خشمگینش میگه.
_ من از اینکه کسی دست و پا بزنه خوشم نمیاد با اینا میبندمت تا نتونی تکون بخوری...
دستام رو که محکم میبنده نمیدونم به کجا میره که چند لحظه بعد با یه طناب به طرفم میاد.
و منی که در تلاشم تا به سمت در ورودی برم رو میگیره، یه دست و یه پام رو به یکی از ستونای اونجا میبنده و دست و پای دیگهام رو به ستون دیگهای.
بعد روبه روم وایمیسته...
با دستاش چنگ میزنه به یقه لباسم و اون رو از وسط پاره میکنه و از تنم در میاره.
با کارش جیغ بلندی میزنم که اون بی توجه بعد سراغ شلوارم میره و اونو هم درمیاره
در همون حالت به منی که نیمه برهنه به ستون وصل شدم و تنها گریه میکنم نگاه میکنه.
دستش که به سمت لباس زیرم میره از ته دل اسم طوفان رو صدا می کنم که با پشت دست تو دهنم میزنه و بعد به کارش ادامه میده...
******
( فلش بک )
نگاهم رو به باغ پوشیده از برف میدوزم و زمانی رو به یاد میارم که با امیر میون گلهای باغ که عطرشون آدم رو مست میکرد، قدم میزدیم و در مورد آیندمون حرف میزدیم.
زمانی که فقط روی لبهای من خنده بود و چشمهام با اشک بیگانه...
نفسم رو آه مانند از سینه بیرون میدم، که با صدای جیغ جیغو آسایش که منو صدا میکرد، دست از خاطره بازی برداشتم.
_ آرامش... هوی آرامش با توام پاشو ببینم...میخوایم بریم دربند...بلند شو این تنه کپک زدتو ببر زیر دوش که تا یه ساعت دیگه نیما جلو دره....نیای رفتیما!!!....نگی نگفتی.
و در همون حال که مثل فشنگ اومد توی اتاق مثل فشنگم از اتاق خارج شد.
پاهامو روی سرامیکهای سرد اتاقم میزارم و سرماش رو به جون میخرم، این سرما عجیب دوست دارم، میدونی دقیقا مثل این میمونه وسط زمستون بری یه جای دنج و بستنی سفارش بدی، خوب میدونم که آسایش من رو چه با ملایمت چه با زور با خودش میبره پس چه بهتره سنگین و رنگین خودم برم، آماده شم تا اون منو مثل کتلت از روی زمین برداره.
حولمو از توی کمد بر میدارم و از اتاق خارج میشم، به سمت حموم میرم و بعد از چند دقیقه این آب گرم که تمام تنم رو نوازش میکنه، دستم رو روی شیشه بخار گرفته حموم میکشم و به صورتم نگاه میکنم، صورتی که با چند ماه پیش عجیب تفاوت داشت، دیگه نه لپام اونقدر گوشتی بودن، نه چشمام اون برق قدیمی رو داشتن.
آهی میکشم و چشمام رو میبندم تا تصویر صورتش رو دوباره توی ذهنم حک کنم.
صورت مردونه و استخوانیاش با اون چشمای مشکیش که تو رو برای همیشه توی خودش حل میکرد.
با حس سرمای زیاد از زیر دوش کنار میام و از حموم خارج میشم.
از بین رنگارنگی لباسام یه دست لباس مشکی سورمهای انتخاب میکنم و اماده میشم تا حتی فرصتی برای غر زدن آسایش بهش ندم.
که در همون لحظه در باز شد و آسایش با صورتی که به یک آرایش ملیح روش جای داده بود داخل اومد.
برعکس من که لباسام همه تیره بود، لباسای اون پر از شادیه، پر از حس زندگی و واقعا هم باید به نیما حق داد که نمیتونه یک لحظه هم تنهاش بذاره.
تا نگاهش به من حاضر و آماده میفته لبخندی میزنه و جلو میاد.
دستمو توی دستش میگیره، میکشه و تند تند از پلهها پایین میبره.
وقتی به خودم میام روبهرو نیمام و آسایش با نیش باز هی منو نشون میده و ابرو بالا میندازه.
با صدایی که توش پر از تعجب رو به نیما میکنم و میگم.
_ اسایش چشه؟...چرا خل بازی در میاره؟؟؟
قبل از اینکه نیام جواب بده آسایش یه ویشگون محکم از دستم میگیره و با همون صدای جیغ جیغوش میگه.
_ من خل بازی در میارم...مــن!؟؟...این آقا نیما میگفت تو حتی حاضرم نمیشی تا بیای منم گفتم چون خیلیب دوستم داری حتما به حرفم گوش میدی و حاضر میشی...حالا هم این اقا ضایع شد.
نگاهمو به صورت قرمز شده نیما میندازم و میگم.
_بخند تا خفه نشدی.
که با حرفم هر هر میخنده منم در جواب هر هر خندهاش یه کوفت نثارش میکنم که نیشش بسته میشه.
نوشته شده توسط
گرت بیل
97/12/12:: 9:30 عصر
|
() نظر