امروز کلی ابر سیاه تو آسمون بود. از اون ابر ترسناکا. از اونا که پُشتشون از اون بارون سیلی هاس . اونقدر نزدیک و تُپُل و گنده بودن که گفتم همین الاناس که بیوفته رو سَرِ این آدما . کاش می شد همراهِ این عکسا که چسبوندم وسطِ این صفحه ی سفید هوای دبش و خنکش رو هم پُست کنم . تا وقتی می خونیش هوای باهار باشه که می خوره به صورتت. تهران همیشه هوای عشق نداره مثل این روزا.باید ازش استفاده کرد.مثل کسی که آخرین باهاریه که داره می بینه.
کلمات کلیدی:
فردا ماهِ رمضونه . داره میاد بدون هیچ حس و حالی . مثل همه ی ماه های دیگه . وقتی صدای اسما الحسنی و ربنای فیکِ غیر شجریان و از تلویزیون می شنوم تَهِ دلم یه جوری میشه . بعد به این فکر می کنم فردا ماه رمضونه و یاد روزایی می وفتم که چقدر این ماه برام دوست داشتنی بود .بزرگ شدنِ ما و عوض شدنِ روزگار شوخی زشتی بود که با عقایدِ نوستالژیکمون شد .
کلمات کلیدی:
" + وقتی هفت سالم بود یه دخترِ خدمتکار و دیدم که داشت توی رودخونه حموم می کرد ..منم لباساش رو دزدیدم . اونم مجبور شد لخت و گریون به سمتِ قلعه برگرده ...
.
.
+اینجا داره به گناهاش اعتراف می کنه ! :)))
++ البته اون یکی اعترافش و فاکتور گرفتم ! :)) شیره ی مار ماهی و خوراکِ لاک پُشت و ماره یک چشم ! و گوشتِ اضافی و حرکتِ مَرده کجل تو غذا !! :)))) خیلی خوبه این بشر .
کلمات کلیدی:
هر بار که یه اپیزود از این سریال و می بینم میگم خب دیگه این بهترین اپیزود تا اینجا بوده . بعد که اپیزود حدید و پلی می کنم حرفم و پَس می گیرم . این سریال هر بار یه حوری آدم سورپرایز می کنه . همیشه یه چیزی هست . و این بی نظیره . این قسمت تا اینجای کار بهترین اپیزود این سیزن بود . از هر لحاظ که فکر کنی . اون قدر دیالوگ و سکانس و داستان های جذاب داشت که من مجبور شدم وسط سریال ..سریال و نگه دارم تا بتوم یکی یکی هضم کنم چی شد چی نشد .
خب برای اولین بار بالاخره یه نَمور از وحشی ها رو دیدیم . برای اولین بار بالاخره پسرای تِد استارک یه خودی نشون دادن و از اون بی حالی و بی بخاری درومدن .
معلوم شد گویا جفری فرزند رابرت نیست ..که این خودش یه داستان میشه . مخصوصا اینکه تو اون مغازهه تد استارک یکی از بچه های واقعی پادشاه و پیدا کرده بود . و انگاری که تعدادشون بیش از این حرفاست ! چه شود ..
سکانسِ بی نظیره تیریون . اونجا که تو اون دیوانه خونه ی خواهره کاتلین قرار بود به گناهاش اعتراف کنه . یعنی از تک تک لحظه های این سکانس لذت بردم . و باز هم با هوشِ بالاش خودش و از مرگ نجات داد . آقا کیف کردما . چقدر از اون پسره بدم میاد . بچه ی خواهره کاتلین . همون که از سینه ی ننش شیر می خورد ! :)) از این تخمِ جنای تُقسِ که باید به شیش شیوه ی سامورایی موردِ عنایت قرار بگیره . پسره ی شاشو !.. خلاصه اینکه تیریون جان هم از اون دیوانه خونه نجات پیدا کرد . یعنی از ملکه تا درباریانشون همه از دَم یه تخته شون کَم بود ! و اونجا که تیریون گفت یه لنیستری همیشه قرضاش و میده ! :)) عالیه این بشر !
و بله !! یک عدد تاجِ طلایی تفدیم شد به ویسریسِ عزیز . البته از دَره عقب . ببین یعنی سر این صحنه من پشم ریزونای پاییز بودم . خب من مطمئن بودم که این غول بیابونی یه بلایی سر این پسره ی چلغوز میاره . اما نمیـــدونستم می خواد همجین حرکتی رو بزنه ! یعنی بدتر از این حرکت نبود روش بزنه . دلم خنک شد . یه حرکتِ خوبی زد این برادر گولاخ . یه تاجِ پادشاهی خوشگل بهش داد که تا ابد بماند در تاریخ یادگاری ! :))
این دوستم دنریس هم هی با این تُخما وَر میره . نکنه واقعا اژه ها اینا در بیاد از توش؟ همین مونده تو این هی رو بیری اژده ها دار هم بشن دوستان . دستاشم تو آتیش اینا نمی سوخت . خودشم گفت اگه داداشه من از نژاد من بود با آتیش نمی سوخت . یه قلبِ اسب و هم عینهو کباب کوبیده نوشِ جون کرد و خدا می دونه اون بچه چه چیزی از آب رد بیاد با این ننه و بابا ! :))
از این سانسا هم متنفرم . دخترکِ اوسکل. یعنی قشنگ برازنده ی همون جافریه . با اون چونه هاش . فقظ آریا . عشقه عشق . با این تمرینای شمشیر زنی که می کنه احتمالا خیلی زود یه مبارز خیلی خفنی میشه.
خیلی هم دوست دارم زودتر بابای این ترییون اینارو ببینم . نمیدونم نشون میده یا نه . اما به نظرم جالب میاد . اینکه به احتمال زیاد در اپیزود های بعدی یه جنگ درست حسابی ببینیم . بین تد استارک و لنیستر ها شاید . یا تارگریان ها .. معلوم نیست .
آقا اون صحنه ای بود که تیریون تو زندانه که یه وَرش رو به پرتگاه بود خوابیده بود و داشت غلظ میزد و نزدیک بود ازش بیوفته پایین . یاده یه خاظره از خودم افتادم . خونه ی یکی از بستگان که تو طبقه ی آخر یه برجِ شونصد طبقه بود خوابیده بودیم و اینام در این تراس و باز گذاشته بودن . فکر کن از اون بالای تراس کُلِ ایران و خاورمیانه معلوم بود !! بعد من که خایه نمیکردم نزدیکش شم . از دور میدیدم می گرخیدم . بعد شب که خوابیده بودیم من توی خواب اون روزگار خیلی ورجه وورجه می کردم و صبحش باید مارو از تو آشپزخونه و اتاقای دیگه اینا در میاوردن از بس غلط می زدیم . هیچی . اون شبم غلظمون گرفت و وسطای شب دیدیم باد خنک می خوره به سر و صورتمون. جشمون و وا کردیم .. دیدیم نزدیکِ این نرده های تراسه هستیم که زیرشم باز بود . یعنی من قشنگ اونجا یه سکته رو رد کردم و الانم می بینین یکم شیرین می زنم برا همون روزه . فشار زیادی به مغزم اومد ترس س دونم چنان ترکید که هنوز که هنوزه شبا یه جوری می خوابم که نزدیک در و پنجره نباشم .
خلاصه که همین دیگه. هز بار که یه اپیزود از این سریال می بینم احساس می کنم یه رمان جند صد صفحه ای خوندم از بس داستانِ زیادی تو خودش داره .بی صاحاب.
کلمات کلیدی:
بهروز وثوقی تو اینستا نوشته :
" ..مسئولین دعوت کنند.. به ایران می آیم..می خواهم دست به گردن مردم وطنم بیاندازم و به ایران برگردم..اگر دلم می خواهد در آن مملکت باشم..نه اینکه آنجا کار کنم ،نه! می خواهم در وطنم باشم ...هموطنان عزیزم.. من همیشه و همه جا یادتون و به یاد خاکِ پاکِ ایران و زادگاهم بودم و خواهم بود...اینجا درسته همه امکانات هست ولی اینجا خونه من نیست.آیا تو اون مملکت پرده های خاکستری سینما هنوز بوی منو میده؟ من با شما زندگی کردم.مگه می شه سواحل زیبای دریای خزر رو از یاد ببرم مگه جاده کندوان چالوس از یادم می ره! ..صحنه فیلمبرداری همسفر.. جاده شمال.. ماه عسل.. امامزاده داوود.. سوته دلان.. داش آکل و لارستان و ممسنی شیراز..."
+ از وقتی خوندمش دلم داره می ترکه ..چقدر دلتنگه و دلتنگی از تک تکِ کلماتش می باره ..وسطِ برجام و فلسطین و کوفت و زهرمار این پست بدترین ضربه بود به اعصاب و روانم . چرا باید این آدمای عاشق از مملکتِ خودشون دور باشن آخه؟ ابی ..داریوش .. تمامِ این آدما هر کدوم به نحوی دلشون پَر میزنه واسه مملکتشون .فکر کن تمام عمرت و خاظراتِ محشرت برای مملکتت باشه اما دیگه نتونی ببینیش .خیلی ظلمه .بهروز چه خطری داره اومدنش؟ حتی میگه کار هم نمی خوام کنم . فقظ می خوام اونجا باشم !! ... تو تک تک کلماتش فقظ دلتنگی و عشق به مملکت بود تا کینه و نفرت و هر چیزه دیگه ای که اگه داشت هم حق داشت ! ...عمیقا غمگینم .. از بهروز وثوقی رسیدیم به محسن افشانیِ دزده ک و ن ی و از شجریان رسیدیم به تتلوی گ ه .
کلمات کلیدی: